نتایج جستجو برای عبارت :

نتونستم موضوعی انتخاب بکنم !

قرار بود عصبانی نشم ولی شدم قبلش کلی با خودم فکر کردم ولی بازم وقتی رفتم عصبانی شدم 
احساس بدی دارم ایکاش میتونستم آروتر صحبت کنم...
میدونم گریه کاریو حل نمیکنه ولی از اینکه نتونستم کاریکه میخوامو بکنم خیلی ناراحتممم خیلیبب
قرار بود عصبانی نشم ولی شدم قبلش کلی با خودم فکر کردم ولی بازم وقتی رفتم عصبانی شدم 
احساس بدی دارم ایکاش میتونستم آروتر صحبت کنم...
میدونم گریه کاریو حل نمیکنه ولی از اینکه نتونستم کاریکه میخوامو بکنم خیلی ناراحتممم خیلیبب
دل بکنم کجا روم؟طفل منم کجا روم؟جمع کنم بساط خویشاز وطنم کجا روم؟زاده‎ی این زمین منمحافظ سرزمین منمشادی‎ام از نشاط اوبا غم او غمین منمدل بکنم کجا روم؟ از وطنم کجا روم؟روح و روان من وطنصاحب جان من وطنواژه‎ی ناب نام اوستورد زبان من وطندل بکنم کجا روم؟از وطنم کجا روم؟پاره‎ی تن: وطن وطنمادر من: وطن وطنشعله‎ فکنده در دلمعشق کهن: وطن وطندل بکنم کجا روم؟ از وطنم کجا روم؟شمع وجود من وطنبود و نبود من وطنعنبر و عود من وطنخاک سجود من وطندل بکنم کج
از اونجایی که غمی هیچ راه ارتباطی نداشت،نتونستم بابت لینک کردن مطلبش اجازه بگیرم اما چون پستش دقیقا حرف های من بود،تمام این روزها نوشته پیش نویس میکنم فقط،نتونستم لینکش نکنم،حالا که یکی دیگه هم دقیقا داره حرف های فرو خورده من رو میگه.
کلیک کنید
مدتیه دارم سعی میکنم یادم بمونه توی آینه خودم رو ببینم؛ تجربه ی عجیبی دارم که هربار قیافه ام برام تازگی داره.
یوقتایی اصلن حوصله هیچی بازی کردن با برنا رو ندارم و دلم میخواد آزادانه به دنیای بزرگترها سرک بکشم.
یوقتایی دلم میخواد یه خواب سیر بکنم، کلی وقت هدر بدم و بعدش یه برنامه ریزی خوب بکنم و اجراش بکنم.
الان هم آنقدر خسته ام که یادم نمیاد درین پست چه مطالبی میخواستم بذارم!
نه آقا؛ الان در آستانه بیستمین روز زمستون نیستیم، توی پاییزیم... در آستانه‌ی فصلی سرد! البته شاید هم یکی توی بهار باشه، نمی‌دونم. (فقط می‌دونم هیشکی توی تابستون نیست... سرده آقا سرد!)
الان ظرفیت غُردونی‌م تکمیل شده و دوست دارم غر بزنم؛ از زمین و زمان گلایه کنم، از وضعیت مملکت، کار، زندگی، پول و همه چیز شکوه کنم. بگم که در نگاهِ کلان قرار نبود چهلمین سال انقلاب این شکلی باشه، در نگاه خرد هم قاعدتاً نباید حال و روزمون این شکلی می‌شد. من از آستان
از خود ضعیف ام بدم میاد ..از خودم که رفتم و نتونستم ..از خودم که برگه ها گرفتم و از ساختمان زدم بیرون ..از خودم متنفرم ...چرا من قوی نمیشم ...
چرا یاد نمیگیرم رها کنم ..من داد میزنم ..میگم میرم اما پایم لنگ میزند ...
من امروز تا کجا رفتم ...من امروز چی ها دیدم ..خدایا این قلب من قاعدتادباید از کار بیافتد ..بیا و تو تمامش ..
سه روز است که نشستم تو خانه ..گریه می کنم ..و امروز بازهم نتونستم ..
خدایا نزار تو را هم از دست بدهم 
سلام
من یک پسر 30 ساله هستم، وضع مالی زیاد خوبی ندارم ولی یک خانه میتونم برای شروع زندگی جور بکنم، یک دختر در همسایگی ما زندگی میکنه که ایشون هم از خانواده فقیر هستند، من میخوام برم خواستگاری شون و بگم که من هیچ چیز خاصی ندارم، زندگیمون رو با هم بسازیم و ... اگه قبول کرد زندگیم ام رو شروع بکنم.
نمیدونم این ایده جواب میده یا نه، ولی من تا این سن تلاش زیادی کردم شاید نداشتن یک همدم و همدرک و همسفر باعث شد که نتونم به دستاوردهای زیادی برسم و نتونستم
سوم ابتدایی بودم که با بلاگفا شروع کردم. کنار دایی‌ام، با هم‌دیگه وبلاگ ساختیم. تحت تاثیر رمان شازده کوچولو که همون سال دایی‌ام برام خریده بود، و به پیشنهاد خودش، اسم وبلاگ رو یه چیزی شبیه به شازده کوچولو در سیاره انتخاب کرده بودم. به گمونم هیجان اولین وبلاگ رو داشتن و جایی که توش حرف بزنم (یه چیزی رو اعتراف بکنم، من از نه ماهگی به حرف اومدم. چون که حرف نزده زیاد داشتم و می‌ترسیدم عمرم برای گفتن همه‌اش کفاف نده) باعث شد که رمزش رو گم بکنم. ول
یه جوری شدم انگار می‌خوام همه کار بکنم ولی همزمان نمی‌خوام هیچ‌کار بکنم ، فردا میرم واسه مشاوره پایان نامم ، اخرای شهریور دفاع میکنم و بعدش یک هفته شروع میکنم به چرم دوزی و کار های دیگم اگر بشه شایدم برم مسافرت ... با این فکرا دلمو خوش میکنم 
سوم ابتدایی بودم که با بلاگفا شروع کردم. اولین وبلاگم رو من و دایی‌، با هم دیگه ساختیم. تحت تاثیر رمان شازده کوچولو که همون سال دایی‌ام برام خریده بود، و به پیشنهاد خودش، اسم وبلاگ رو یه چیزی شبیه به شازده کوچولو در سیاره انتخاب کرده بودم. به گمونم هیجان اولین وبلاگ رو داشتن و جایی که توش حرف بزنم (یه چیزی رو اعتراف بکنم، من از نه ماهگی به حرف اومدم. چون که حرف نزده زیاد داشتم و می‌ترسیدم عمرم برای گفتن همه‌اش کفاف نده :دی ) باعث شد که رمزش رو
یه چنتا آیکون به منو اضافه کردیم و دیگه منو رو از حالت دینامیک درآوردیم و به منو یه سایه ی قرمز هم اضافه کردیم که بیشتر روی کامپیوتر راحت تر اجرا میشه تو قسمت فوتر هم یه چنتا ایده داشتم پیاده سازیشون کردم:) البته میخواستم پایین پست ها یه جایی برای مطالب مرتبط ایجاد کنم ولی نتونستم اینکارو بکنم اگه روشی برا اینکار دارید بفرمایید :) البته باید با استفاده از tag ها ( منظورم تگ html نیست همون برچسبه پسته) اینکارو کنیم ولی هر چند منتظر روش برای اینکار
دیگه نشد..دیگه نتونستم...ایندفعه نتونستم...جلوی همه زدم زیر گریه...
+بابا تو که می دونستی اوضام چجوریه این روزا..نباید بهم زنگ میزدی جلوی باباجون اینا...نباید...حالا همینو بهانه کن که مشکل دارم با مامان و نیا...بابا گفتم بعضی وقتا خوب نباش...چرا کلا خوب بودن یادت رفته؟؟!! :,((
مبلغ 400هزار تومان دستم رسیده که نیت کردم هدیه به امام حسین(ع) بکنم برای امور مربوط به گرامی‌داشت ایام محرم و قیام عاشورا.
امروز به این فکر می‌کردم که این پول را صرف غذا و خوردن در هیئت‌ یا مسجدی بکنم؟ یا کار بهتری هم می‌شود نمود؟ اگر فکری به ذهنتان رسید، بنده را بی‌نصیب نگذارید. متشکرم.
امروز دوبار زبونم نچرخید که اون حرفی که میخوام رو بزنم... نه به خاطر جرات نکردن یا مراعات یا هر چیزی... فقط یه حرف ساده بود. مثلا عصری یه بار خواستم بگم آب بیاره خواهرم برام، نتونستم بگم. و همین الان مامانم یه سوال درباره چرخ خیاطی پرسید که قرقره اش کجاست و... ، باز نتونستم بگم :| عصری فک کردم یهویی بوده و همینجوری! ولی الان اعصابم خرد شد! :| کلا یه حس بدی دارم... 
 
+چرا واقعا؟
 
+ الکی ناراحتم. مگه نه؟ میدونم شورشو در آوردم! :(
 
+ برم خواهرم برام لاک بز
دیروز بعد از فکر کنم دو هفته از خونه رفتم بیرون. یه کار مهم داشتم و خب یه سری چیزا می خواستم.
هر کی منو از نزدیک میشناسه میدونه چقدر عاشق خوراکی و خرید کردن براش هستم. اما یه مدته که خرید خوراکی های فانتزی تر رو حذف کردم.
دیروز یادم افتاد که دلم ذرت مکزیکی می خواسته. گفتم وسایلش رو بگیرم تا ورژن سالم ترش رو توی خونه درست کنم.
هر کی هم دوباره منو میشناسه میدونه من به صورت عادی یه سری خوراکی ها رو اصلا نمیذاشتم از یخچال کم بشه. مثل قارچ و پنیر پیتزا
روز 30 ام مردادو نتونستم درسی بخونم و بیشتر آماده سازی کردم (مرتب کردن اتاقو اینا) و عوضش امروزو برای شروع انتخاب کردم. امروز تازه یادم افتاد که وقتی آدم برای کنکور میخونه چقدر زندگیش متحول میشه کلا انگار روزم یه استایل دیگه بود مثل تو گیما انگار با یه شخصیت دیگه بازی کنی. بهرحال بخاطر اینکه صبحی رفتم خونه مادربزرگم اینا تا بهش تو جابجایی مبلمان و اینا کمک کنم یکم خسته شدم و خوابیدم (البته فک کنم بیشتر بخواطر این بود که قرار بود درس بخونم خواب
انسی زیر لب زمزمه می کند :
 «   زندگی را فرصتی آنقدر نیست
که در آیینه به قدمت خویش بنگرد
یا از لبخنده و اشک
یکی را سنجیده گزین کند . »
شاملو گفته اینا رو ...
یکی گفته که می دونسته خیلی چیزا رو...
یادم باشه که باید بجنبم هر کاری باید بکنم، بکنم...
گورپدر اونایی که نمی فهمند... گور پدر اونایی که حسودند ... گور پدر اونایی که هیچی نمی دونند ولی ادعاشون گوش فلک رو کر کرده...
واقعیت اینه که اگرچه حالم خوب شده، آرومم و تشویش به پایان رسیده اما من یه آدم شکست خورده‌ام.. آره به خودم باختم.. نتونستم این من رو جمع کنم.. نتونستم زندگی رو از سر بگیرم.. نتونستم از او عبور کنم و همه‌ی اینها یعنی من ضعیف بودم و باختم.
یه بازنده چی داره.. هیچی جز دلخوشکنکی.. من بازنده‌ام اما اون رفتنی بالاخره و زندگی به منِ قوی نیاز داره پس من باید برای اون روز آماده بشم.. باید آماده‌ی روز جنگ بشم و این بار قدرتمند باشم... 
نمی دونم فعلا نگاهم به خ
روز 24 مرداد 98 رو نمیتونم تحت هیچ شرایط فراموش کنم.
یادمه پادگان نخبگان که بودم میخواستم از خاطراتم توی وبلاگم بنویسم اما اولین مطلبم بعد از این همه مدت تلخه تلخ.
هنوزم نمیتونم هضمش کنم و این دو روز فقط کارم شده قدم بزنم و فکر کنم و سیگار بکشم.
چقدر رویا داشتم اما فعلا همه باید بایکوت کنم.
روز پنج شنبه با هم قرار داشتیم. دو هفته بود اصلا ارتباط نداشتیم. میدیدم واتس آپ آنلاینه اما جواب منو نمیده. 
کلی ذوق داشتم و همو دیدیم. خیلی منطقی و مثل دو تا ت
عیدت مبارک 
تو وقتی دوسم داشتی زندگی یه جور دیگه بود. انرژیهایی که میومدن حرفایی که میشنیدم بادهایی که بهم میخورد ساعتهایی که میگذشت همشون بوی عشق میدادن . 
تو اگه دوسم داشتی حالم خوب میشد قلبم شکسته نبود. اینقد عشق و گدایی نمیکردم. وقتی دوسم داشتی نگاه کردنات بغل کردنات دست گرفتناتم فرق داشت. زنده بودن. با دوس داشتنت خیلی کارا میتونستم بکنم بدون اون حتی نمیتونم بخندم. 
منو ببین که چقد شکننده ام با ۳ روز حرف از نخواستن و دوست نداشتن بزرگترین
سعی می کنم به بخش بیان احساسات ذهنم اهمیت ندم اما خب بهش نیاز دارم 
اومدم و تبلت کوچولو رو قرض گرفتم و شروع کردم به نوشتن 
نمی‌دونم در انتهای این بازه ی زمانی که مشخص کردم ، از خودم راضی خواهم بود یا که نه!
امیدوارم که خوب پیش بره چون تقریبا تنها شانسمه 
دور از خونه ، تنهای تنها ، بدون هیچ وسیله ی ارتباطی 
خیلی سخت شد ! 
"سخت" با شنیدنش میفهمم که یک مسیر جدید پیش رومه ، که باید از پسش بربیام 
یاد اوری میکنم برای خودم همچین مواقعی که
"باید به هدفت
‌کار تو موسسه رو به دختر فرانسویم هم پیشنهاد میدم....میدونم میدونم که اون شانسش از من بیشتره و ممکنه جای منو بگیره ؛ولی نتونستم بدجنس باشم....میدونی یه بارم گذشتم از چیزی که دوست داشتم بخاطر اون  ولی خیلی به نفعم شد چیزه بزرگتری رو بدست آوردم....
الانم همینه !قسمت باشه کار گیرم میاد....نتونستم بدجنس باشم برای ادمی که کلی کمکم کرده حتی برای کار ترجمه...خدای کمکم کن ....امروز سشنبس و من برای شنبه باید خودمو آماده کنم برای مصاحبه....نهایت تلاشم رو میکنم
دارم سعی میکنم که به بخش بیان احساسات ذهنم ، اهمیت ندم
اما خب بهش نیاز دارم ...
اومدم و تبلت کوچولو رو قرض گرفتم و شروع کردم به نوشتن 
نمی‌دونم در انتهای این بازه ی زمانی که مشخص کردم ، از خودم راضی خواهم بود یا که نه!
امیدوارم که خوب پیش بره چون تقریبا تنها شانسمه 
دور از خونه ، تنهای تنها ، بدون هیچ وسیله ی ارتباطی 
خیلی سخت شد ! 
"سخت" با شنیدنش میفهمم که یک مسیر جدید پیش رومه ، که باید از پسش بربیام 
یاد اوری میکنم برای خودم همچین مواقعی که
"با
معصومه دنبال کار میگرده و میگه فکر و خیال منم میکنه! و من گفتم فکر خودتو بکن فکر منو چرا میکنی 
سنم رو به روم آورد و گفت 24 سالته من 6 سال بعد از توام و اینه وضعم تازه من دکترم و برام کار نیست!!!
کتاب خوندن هام رو به روم آورد و میگه اینا کار نیست تفریحه! باهوش خانوم صد سال قبل از تو من خودم درد هامو پیدا کردم نیازی ندارم تو به روم بیاریشون! 
تغییر رشته ای که انجام دادم رو به روم آورد و گفتم که چوب غرورم رو خوردم.
بیکاریم رو به روم آورد اینو نتونستم چیز
سلام
یه دختری هستم که به کمک و راهنمایی احتیاج دارم. حدود ۲ سال پیش یک آشنایی زیر نظر خانواده ها شروع شد، فراز و نشیب هایی داشت، و متاسفانه به شکل مناسبی تموم نشد.
فکر می کردم می تونم ایشون رو فراموش کنم ولی خیلی بهشون علاقه دارم و نتونستم. حالا می خوام دوباره خودم شروع کنم. می خوام خودم یک بار این کار رو انجام بدم، یه زمانی ایشون بهم پیشنهاد داد ولی حالا من این کار رو بکنم، می خوام تلاشم رو بکنم برای اینکه ۲۰ سال دیگه حسرت نخورم.
دوست دارم اگه
 
 امروز داشتم فکر میکردم که اگر مثلا چراغ جادو داشتم چه آرزو یا آرزوهایی میکردم .
اولش فکر کردم یک آرزو برای حال و روز بشر بکنم . به هر چی فکر کردم گفتم نه بذار یک ارزوی بزرگتر و مهم تر بکنم . هر چی پیش رفتم دیدم لیست بدبختی های بشر خیلی بلند بالاست . آقا غوله فوقش بگه 3 تا آرزو بکن !
پس سعی کردم خودخواه باشم و فقط به خودم و عزیزانم فکر کنم .
تنها چیزی که در مورد خودم یادم اومد این بود :
 
شب ها راحت بخوابم .
جان مادرت نگو نمیشه !
 
 
 
مامان بزرگ تو خواب و بیداریش ...چشمش به من که افتاد لبخند زد ...
فقط منو میشناسه تو این حال ...میگه فاطمه ام...تنها کلمه مفهومش اینه!
نتونستم بمونم...
اومدم خونه...دارم دق میکنم...
نمیدونم شاید الان من باید اونجا میبودم...
چون مامان با چشمای اشکیش هزار بار ازم خواست بمونم...
نتونستم...
دست من نبود...می موندم عین چی اشک میریختم و فین فین میکردم که چی بشه؟که هی با هر فاطمه گفتن بگم جان و جون بدم؟
نباید میومدم خونه ...
خدایا بگو که خوب میشه حالش ...
بگوووو....یه ا
   بُگذار مرا  ، که  با  غمم  سر بکنم
       بر حالِ د لم  ، چاره ی دیگر بکنم
           رفتی و دوچشمِ من پُر از اشک شده
                 فِقدانِ  تو را    ،  چگونه  باور  بکنم ؟
 
                                                  شاعر معاصر : داوود جمشیدیان ، متخلّص به سِتین
  
الان درست چهار سال و نه ماه میشه که نتونستم بیام به دیدارتون .
نتونستم با پای جسمم داخل رواق‌هاتون قدم بزنم، نتونستم با چشم سرم ضریح و گنبدتون را ببینم...اما تا دلتون بخواد با پای دل راهی حرم‌تون شدم... هر وقت حس غربت گرفتم با حضور قلب بیشتری سلامتان دادم سلامی که من بیچاره از شنیدن جوابش عاجزم اما مطمئنم جوابی داره... هر وقت سلام دادم دیگه غربت واسم رنگ باخت ...آغوش شما که دور و نزدیک نداره... سایه لطف و کرمتون که مسافت نمیشناسه.
هر وقت دلم تنگ می
خاله گفت: اگه خسته می‌شی بده‌ش بغل خودم.
گفتم: نه! خسته نمی‌شم، بذار بخوابه.
دو ساعت رو دستم خوابید. از خود تهران تا خود قم. دستم درد گرفته بود. پیشونی‌ش خیس عرق شده بود و موهاش چسبیده بود به پیشونی‌ش. یهو می‌پرید، انگار که خواب بد ببینه. دلم می‌خواست فشارش بدم، محکم. هروقت می‌بینمش دلم می‌خواد حسابی فشارش بدم. 
خدایا، من خیلی این بچه رو دوست دارم!
امروز پرسیدم: فاطمه‌سما چند سالشه؟
گفت: یک.
با خودم فکر کردم که انگار خیلی بیشتر از این حرفا ب
   بُگذار مرا  ، که  با  غمم  سر بکنم
   بر حالِ د لم ، چاره ی دیگر بکنم
   رفتی و دوچشمِ من پُر از اشک شده
   فِقدانِ  تو را ، چگونه  باور  بکنم ؟
 
                                    شاعر معاصر : داوود جمشیدیان ، متخلّص به سِتین
  
 
دیروز تو یکی از گروه ها در مورد مزایای تعدد و هم خونگی صحبت شد
دیروز یه نمونه از روزهای تعامل بین من و همتا و نشون دهنده مزایای تعدد موفق بود.
شب قبل بچه کوچکیم  تا دیروقت بیدار بود و نمی خوابید و تو خواب هم خیلی اذیت کرد و من اصلا نتونستم بخوابم. ظهر با خیال راحت خوابیدم . همتا زحمت نگهداری بچه رو کشید و خیالم راحت بود که به همسر و بچه می رسن . بعد هم که بیدار شدم همسر و همتا و دوتا بچه ها رفتن دستجرد گردش ، منم نرفتم علت اصلی این بود که همسر و هم
نمی‌دونم چرا. چرا نمی‌تونم کنارش بذارم؟ یه گوشه از قلبم، یه گوشه از ذهنم مونده و هیچ راهی هم برای بیرون انداختن‌اش به ذهنم نمی‌رسه. دوست داشتم که طرح‌ام رو با موضوع موسیقی و معماری کار بکنم، با چهار تا از آهنگ‌های بیتلز. از یه ماه قبل شروع کردم، ولی هنوز به نتیجه نرسیدم. باید کنارش بذارم و یادم نره که یه قسمت از کار معماری حجمه، پلان، نما، پرسپکتیو و... باقی چیزا هستن که باید روشون کار بکنم و موندن هنوز.
همه آدما تا وقتی سرشون به سنگ نخوره انتخاب درست رو نمیکنن؟ واقعا نمیدونم چرا بعضی اوقات میگم ولش کن بزار تا تهش برم فوقش سرم میخوره ب سنگ میفهمم دیگه! آخه چرا باید یه همچین کاری بکنم تا موقعی که سرم بخوره به سنگ کاسه چه کنم به دست بگیرم؟ خب چرا همون اول مث آدم انتخاب درست رو نمیکنم؟ یا چرا وقتی انتخاب درست رو میدونم انجامش نمیدم؟ واقعا بعضی موقع ها به مزخرف بودن خودم پی میبرم، یه سری چیزا که حتی بعد اینکه سرم خورد به سنگ روم نمیشه به روی خودم ب
نمی‌دونم. دوست دارم کامل بنویسم که پر از خشمم. که چه‌جوری می‌گذره و نمی‌گذره حتی! اما فعلا چیزی که مهمه اینه که هیچ‌وقت این‌قدر پر از انگیزه قتل نبودم:
صبح به بچه‌های اکیپ دبیرستانم روز مهندس رو تبریک گفتم. با این‌‌که دوست نداشتم این‌کار رو بکنم اما انجامش دادم چون تنها کسی‌ام که توی اون گروه مهندسی نمی‌خونم. حتی فکر می‌کنم نگار خیال می‌کنه یه‌کم حسادت هم می‌کنم بهشون که مهندس می‌شن:) خدایا من سکوت می‌کنما ولی خداوکیلی کسی که یه وا
به نام خدای مهربون
29 دی ماه سال1398
صبح قرار بود یه سر به مرساناخانوم بزنم و سوغاتیشو بدم و بعدش برم برسم به کارام.
مرسانا همیشه غافلگیر میکنه ماهارو با کاراها و حرفها و ادا اصول جدیدش
و ریعکشن این غافلگیری ها میشه ذوق کردنای بی حدو حساب ما
و من باز اینقدر ذوق کردم براش که از زمین بلندش کردم و  چنتا حرکت موزون  درحالت بچه بقل انجام دادم و اونم خوشحال از اینکه بازهم موفق شده بود با شیرین کاری جدیدش منوجوگیر بکنه که یکهو مهره های کمرم شروع کرد به
ازروانپزشک نوبت گرفتم والان توی صف انتظارم.
نمیدونم مشکل کارکجاست اماخوش نیستم
یعنی دوشه روزخوبم،دوسه روز داغون.
دوسه روز مث اسب میخونم،یهو دوسه روز هیچی نمیتونم بخونم.
خدالعنتشون کنه که اینهمه همه چیزروگرون کردن.طبق برنامه ریزیایی که داشتم مهرامسال میتونستم یک خونه عالی نزدیک دانشگاه اجاره کنم.امااونقدرگرون کردن که نمیشه تادوسه سال!
تنهاچاره ی من یک خونست که توش زندگیموعالی بسازم همونطورکه تجربه موفق قبلی هم دارم.
ازاول ترم باشگاه نر
سلام وقت همگی بخیر 
من یه دختر پشت کنکوری هستم با امسال میشه ۳ سال، از این ۳ سال، سال اول که هیچی نخوندم و سال بعدش خوندم خیلی، عالی شروع کردم اما بنا به دلایلی از اسفند به بعدش نتونستم ادامه بدم ، مشاورم تنهام گذاشت چون نتونستم مطابق برنامه ایشون جلو برم، از من میخواستن ۱۷ ساعت درس بخونم و من از آخر تابستان شروع کردم و خسته بودم، نه خونوادم میذاشتن استراحت کنم نه مشاورم، و من کم آوردم و چشم هام زود زود تار میشد، حتی نمیتونستم کتابی رو جلو
عادت
 
 ﺳﻴﺎوش ﻗﻤﻴﺸﻲ 6/8        
 
[ Em – B7 – Em ] 
 
Em                          D                               G                                            Em
هرگز نخواستم که تو رو با کسی قسمت بکنم           یا از تو حتی با خودم یه لحظه صحبت بکنم

Em                    B7                                     Em                             B7         Em
 هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم                      بگم فقط مال منی به تو جسارت بکنم
                                                     
هیچ ایده ای ندارم که از اصطلاح درستی استفاده میکنم یا نه. ولی هیچ موقع استارتر خوبی نبودم:-"
هیچ موقع نتونستم با یکی خودم اقدام کنم و دوست شم! همه ی دوستام خودشون اقدام کننده بودن! نتونستم که یه کلمه ی مسخرس، بدیهیه پیام میدی دوست میشی. خیلی سعی دارم میکنم یه دلیل منطقیییی بیارم که چرا این کارو نمیکنم:)))
دلیلش ولی احتمالا همون ریاکشنه، ولی یه چیزی هست اینه که خیلی وقتا آدم از ریاکشن طرف مطمعنه. ولی بازم همچین کاری انجام نمیدم! عجیبه کلا، خیلی هم
چرا نمیتونیم از حداکثر توانمون بهره ببریم؟!چرا نمیتونیم نهایت تلاشمون رو کنیم؟!
همیشه زمان هایی رو داشتیم که با خودمون بگیم؛بایدبیشتر تلاش میکردم.باید بیشتر سعیمو میکردم.میتونستم بیشتر تلاش کنم.باید وقت بیشتری روش میگذاشتم‌.
حالا من دقیقا در نقطه ی قبل از این جملات قرار دارم.با وجود اینکه میدونم که ممکنه در آینده همچین جملاتی رو استفاده کنم،چرا باز هم طبق همون روال قبلی دارم پیش میرم؟!چطور میتونم واقعا با آگاهی نهایت تلاشم رو بکنم؟
دارم
گیج و سردرگمم. زیاده خواهی دارد دودمانم را به باد می‌دهد. نمی دانم چه می‌خواهم. آرامش یا هیجان؟ از یک طرف از خیانتی که بخاطر هیجاناتم به میم می‌کنم در رنجم و از سوی دیگر نمی توانم از او دل بکنم، جدا شوم، طلاق، ... 
گیجم
چرا بتید انتخاب کنم؟ ناگزیرم به انتخاب اما...
دیر میشود، حس می‌کنم آخرین فرصتم است. کاش مجبور به انتخاب نبودم اما اضطراب در من می‌گوید ناچارم.
دلم می‌پیچد، نگرانم، خواستن و نتوانستن. تن دادن. چه کنم؟
گیجم و حیرانم... 
کاش ملجایی
از جر و بحث ریزی که دیشب با علی سر انیمیشن تبلیغاتی‌ای که ساخته بودیم داشتم، به دوتا نتیجه مهم رسیدم. یه دونه‌اش رو از قبل می‌دونستم: این که من در برخورد با بعضی آدما و رفتارهاشون، احساسی برخورد می‌کنم که به ضرر خودم تموم می‌شه آخرش.این جور مواقع می‌تونم چندتا کار بکنم: بنویسم برای خودم که چه حسی داشتم و.. این که فرض بکنم یه نفر دیگه این پیام رو به من داده. آیا همچنان همون حس قبلی و جواب قبلی رو بهش می‌دم؟ و تلاش کنم برای خودم برداشت خودم از
هیچ ایده ای ندارم که از اصطلاح درستی استفاده میکنم یا نه. ولی هیچ موقع استارتر خوبی نبودم:-"
هیچ موقع نتونستم با یکی خودم اقدام کنم و دوست شم! همه ی دوستام خودشون اقدام کننده بودن! نتونستم که یه کلمه ی مسخرس، بدیهیه پیام میدی دوست میشی. خیلی سعی دارم میکنم یه دلیل منطقیییی بیارم که چرا این کارو نمیکنم:)))
دلیلش ولی احتمالا همون ریاکشنه، ولی یه چیزی هست اینه که خیلی وقتا آدم از ریاکشن طرف مطمعنه. ولی بازم همچین کاری انجام نمیدم! عجیبه کلا، خیلی هم
سلام
امشب دومین شب از شب های قدره
ماه رمضون امسال برای من خیلی سریع گذشت ، شاید امسال توفیقم اینقدر کم شده که نتونستم اونطور که باید از این ماه استفاده کنم.
وبلاگ جدید رو برای نوشتن انتخاب کردم اما مهمه نوشتن برای خودم یا همه اونهایی که میبینن.
ویژگی های اینجا امنیت و پایداریشه.
باید برم ، برای نوشتن بر میگردم
۵ خرداد ۹۸ ساعت ۲۲:۱۶
حمید
i want to let you know that i love you 
انیمه راجع به تعدادی از بچه های دبیرستانیه که هر کدوم یکی رو دوست دارن اما هیچ کدومشون نمی تونه به اونی که دوستش داره این عشق رو اظهار بکنه... و اونی هم که اعتراف می کنه از ترس پذیرفته نشدن، به طرف مقابل می گه که فقط یه شوخی بود و ازش می خواد که با هم تمرین بکنن تا این بالاخره بتونه به اونی که عاشقشه این عشق رو اعتراف بکنه :/ 
کلا روندِ سریعی داشت و همین جذابش کرده بود. حدودا یک ساعت بود. به عبارتی زیادی طولش نداده بودن و ساده
 
بعضی وقتا دلم میخواد بتونم کسی رو محکوم کنمدلم میخواد یقه‌ی یه نفر رو بگیرم و سرش داد بزنم بگم هی فلانی تو مسبب این مشکل منیاما هر چی میگردم کسی نیست!همین الان ک دارم زیر فشار این همه احساس منفی له میشم میخوام یکی باشه که بگم تقصیر اونه.اولین کسایی رو ک میتونم نشونه بگیرم خانواده ست! اما بازم نمیتونم، هر چند با اطمینان میتونم بگم هیچ وقت به لحاظ احساسی و روحی نیاز های من رو ارضا نکردن، باز نمیتونم مقصرشون کنم. چرا؟ چون ذاتشون این بوده، محیط
تقریبا هرچیزی را که میتوانست از من گرفت،  درمانده شد، با خودش کلنجار میرفت که دیگر چه کاری باید بکند که من ازش دل بکنم!   
بذار راحت بگم : " آخه بی معرفت مگه قرار نبود وقتی تصمیم گرفتم که بیام تا آخرش باشم برای همیشه؟    
عزیزم فقط بگو دیگه چیکار باید بکنم تا ازین پس زدن ها دست بکشی؟  دیگه چی کار باید بکنم تا نا امید بشی از تلاش برای نادیده گرفتنم.  تو از من قول گرفتی و گفتی" اصلا نیا ولی اگه میای تا آخرش باش".. پس خودت چرا نیستیییییییییییی........!؟
خ
نمیدونم چرا بازه ی سال ۹۳ تا ۹۷ انقدر برام زود گذشت،نه اینکه فکر کنید زود گذشت چون خوش گذشت هااا،نه اصلا و اتفاقا برعکس،شاید باورتون نشه اما گاهی اسم سال۹۳ که میاد فکر میکنم پارسال بوده،نمیدونم چرا توی این برهه از زمان به شدت گیر کردم...برهه ای که کلی هدف واسه خودم چیده بودم که به تک تکشون برسم اما به هیچکدومشون نتونستم برسم،همیشه شعار میدادم که سعی کنید هیچوقت شرمنده دلتون نشید اما خودم بدجور شرمنده دلم شدم...نه تنها به اهدافم نرسیدم بلکه ب
ربنا ظلمنا نفسنا 
....
یا انیس من لا انیس له
....
....
پروردگارم کمکم کن توبه ام رو نشکنم. 
خدایا ما دو بنده کوچیک که قبلِ رسیدن به هم خوب بودیم رو از این گناهِ بزرگ نجات بده. 
کمک کن این گناه و همدیگرو ترک کنیم. 
....
 
خداروشکر که تونستیم این دعارو بکنم. 
قبلا شنیده بودم که وقتی یه بنده ای گناه میکنه تا خدا نخواد نمیتونه توبه کنه و اون گناه و ترک کنه. همیشه میگفتم مگه میشه خب آدم اراده میکنه و تمومش میکنه‌ تو این گناهِ شیرینِ خودم قشنگ دیدم که با وجود
فکر کنم یک سالی میشه که دانشگاه نرفتم. 
با استادم هماهنگ نکردم؛ اما فردا احتمالا برم پیشش. اندازه یک ربع که دیگه باید وقت داشته باشه برام.
دلشوره دارم.
 
فایل ترجمه رو دوباره چک کردم و توی ذهنم بیشتر از ده بار با مترجم دعوا گرفتم.
 
دارم به این فکر میکنم که چرا بین انتخاب چند گزینه هیچ وقت شانسی نداشته ام توی تست ها و امتحان ها؛ و همچنین چرا وقتی دو تا دارالترجمه جلوی چشمم بود بدترین رو انتخاب کردم.
 
متاسفانه اقای محترم گرفت خوابید زود و دیگه ف
اکورد عادت از سیاوش قمیشی


ریتم : 6/8
Em                             D                        G                                         Em
هرگز نخواستم که تو رو با کسی قسمت بکنم ... یا از تو حتی با خودم یه لحظه صحبت بکنم
Em                        B                    Em                           B          Em
هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم ... بگم فقط مال منی به تو جسارت بکنم
Em                      D                            G                                Em
انقدر ظر
رفتم تو آشپزخونه آب بخورم یهو یه صدایی شبیه صدای هلی کوپتر از پشت سرم بلند شد! نگاه کردم دیدم یه شاپرک خیییییلی بزرگه! رفت صاف نشست جلوی ورودی آشپزخونه.
من تا سر حد مررررررگ از جک و جونورا میترسم!
سعی کردم یواش یواش از کنارش رد بشم ولی دیدم خیییلی بزرگه! ترسیدم و برگشتم.
چند بار مادرمو صدا زدم ولی خواب بودن و بیدار نشدن. گوشی تلفن و موبایل هم تو آشپزخونه نبود. جارو و مگس کش و پیف پاف و دمپایی و هیچی هم دم دستم نبود. فکر کردم یه پارچه بندازم روش و ف
باورم نمی‌شود. از زمانی که به یاد دارم همیشه تنها کاری که می‌دانستم قرار است انجام دهم درس خواندن بود. ۱۲ سال مدرسه و ۶ سال دانشگاه بالاخره تمام شد، البته با اغماض. هنوز قول آخر و پایان‌نامه مانده.
قسمت سخت ماجرا اینجاست که بعد از این نمی‌دانم قرار است چه بکنم. بعد از این تصمیم با من است و من هم که آدم فرار کردن از تصمیم‌های بزرگ
پ.ن: انتخاب عنوان را هم باید به چالش ها اضافه کنم
رئیس گفت فلانی گزارش نه ماهه ات با شش ماهه ات نمی خونه که
گفتم آره نمی خونه خودمم فهمیدم اما کاریش نمی تونم بکنم هیچ توضیحی هم ندارم
رئیس: آخه باید معلوم شه اشتباه از کجاست
گفتم نمی دونم خیلی گذشته و توضیحی ندارم. توی زیر زمین اداره شلاقم هم بزنین کاریش نمی تونم بکنم ...اشتباه شده دیگه
رئیس: زیر لب گفت چه راحت حرف می زنی! و لبش رو جوید!
و من با خودم گفتم: تا شما باشین منو استخدام محکم نکنین! یک دهم این پرروئی و یک شیشم این اشتباه رو توی شرکت خصوصی ا
سلام چیهیرو 
وقتی تصمیم گرفتم یه شخصیت واسه نامه م انتخاب کنم، فقط تو اومدی تو ذهنم. کلی فیلم تو ذهنمه اما تو تاثیرگذارترین شخصیت دوران کودکی من بودی. یادمه وقتی کوچیک بودم و برادرم رفت خدمت سربازی دستگاه دی وی دی و تلویزیونی که تو اتاقش بود موقتا به من رسید و من با ذوق هر هفته یه دی وی دی می خریدم و انقدر نگاه می کردم تا دستگاه هنگ کنه و مادرم نصفه شب با داد مجبورم کنه مشقامو بنویسم. اوایل طرفدار فیلم های باربی بودم و دنیای پرزرق و برقشون... وق
بیرون رفتن دیروز با دوستهام روحیه امو عوض کرد واقعا. اما خب باز به یاد اوردم که چقدر کار نکرده و عقب افتاده دارم و چه کارها که باید با برنامه ریزی انجام بدیم. و من هنوز خیلی عقبم بایدهم درس بخونم هم در کنارش به باقی کارها برسم میترسم نتونم هم اینورو داشته باشم هم اونورو :( به نظر سخت میاد برام اما چیکار میشه کرد انگار کل زندگی یه ریسک باشه. و ادم باید انتخاب کنه. مدام و مدام. هرچند که بیشتر تمرکزمو میخوام بذارم رو درس خوندن. هنوز نتونستم اونجوری
بزرگترین لذت توی دنیا 
انجام دادن کاریه که دیگران بهت میگن که «نمی تونی»
ولی وقتی که بری اون کارو انجام بدی احساس میکنی به اون کار قالب شدی و
  روشونو کم کردی 
یه حس فوق العاده بهت دست میده 
که غیر قابل وصفه....
من شخصیتم جوریه که اگه بخوام کاری بکنم  کسی بهم بگه که تو نمی تونی و فلانه و بهمانه برعکس اون حرفاش انگیزم برای انجام دادن اون کار بیشتر میشه
البته برای انجام کارای مثبت و....
حالا دقیقا میخوام کاری بکنم که بقیه میگن که توان انجامشو ندارم
بزرگترین لذت توی دنیا 
انجام دادن کاریه که دیگران بهت میگن که «نمی تونی»
ولی وقتی که بری اون کارو انجام بدی احساس میکنی به اون کار قالب شدی و
  روشونو کم کردی 
یه حس فوق العاده بهت دست میده 
که غیر قابل وصفه....
من شخصیتم جوریه که اگه بخوام کاری بکنم  کسی بهم بگه که تو نمی تونی و فلانه و بهمانه برعکس اون حرفاش انگیزم برای انجام دادن اون کار بیشتر میشه
البته برای انجام کارای مثبت و....
حالا دقیقا میخوام کاری بکنم که بقیه میگن که توان انجامشو ندارم
می‌گویی چه بکنم؟ تویی که در من سخت و سفت به تخت نشسته‌ای و هیچ هم پایین بیا نیستی، و مقررات‌ات پولادی است، می‌گویی چه بکنم؟ این زخم را چه بکنم؟ اگر درست نیست پس چرا هست؟ بله زخم! وقتی بخواهی و نشود، زخم می‌خوری. من می‌خواهم همه چیزش و بدنش را. بله بدن. لعنت به دو رویی و دروغ. من بی‌بهرگی، بی‌برگی راستی را با همه فقرم دوست دارم، بدنش را می‌خواهم. می‌خواهم همیشه پیش من باشد. می‌خواهم لحظه‌های من پر از او، تصویر او، جسم او، صدای او باشد. من خی
 
 
دوستان سلام. تقریبا چند روز پیش میخواستم برنامه gambas3 رو روی مانجارو نصب کنم، برنامه رو نصب کردم ولی برنامه اجرا نشد و یک ارور داد به این شکل: 
gb.gui.qt: error: cannot load component 'gb.qt5'
 
از ظاهر اررور میشه فهمید که یک ایرادی در رابطه با پجیج های کیوت وجود داره ولی چند روز از این قضیه میگذره و هنوز نتونستم این مشکل رو برطرف بکنم. راستش رو بخواید دیروز احساس کردم بعد از حدود ۴ ۵ سال کار کردن با لینوکس،  هیچ چیز از پکیج ها نمیدونم و به همین خاطر تصمیم گرفتم ی
هرچند تو وضعیت الانم کارای خونه رو انجام دادن خیلی برام سخته اما باز ترجیحش میدم به کار بیرون :/وقتی همه کارامو انجام میدم اینقدر حالم خوب میشه ذهنم مرتب میشه!!! و اینکه دیگه خوابم نمیاد :))
قرار بود امروز اولین روز بعد از تعطیلات برنامه سال ۹۸ رو بنویسم که به لطف فسقل بچمون هنوز وقت نکردم هیچ کاری بکنم 
اما قطعا تا اخر شب انجامش میدم ^_^
خیلی خوب میشه اگه اول هرسال اهدافتونو بنویسید و کارایی که میخواین تو اون سال انجام بدین و اخر سال که نیشه یه ن
 
من بیشتر کارهای علمی که کردم اتفاقی بوده. مثلا یه بار دختره اومد گفت برا اپلای میخوام مقاله بنویسم، میاید دونفره بنویسیم؟ منم دیدم خوشگله نتونستم بگم نه؛ قبول کردم!!! موضوعم سخت و بکر انتخاب کرد که بتونیم راحت چاپش کنیم. خدا شاهده پیر شدم تو اون مقاله. از سرکار و با کلی مشکل مینشستم روزی چند ساعت منابع مختلف رو میخوندم. موضوعم جدید بود و منبع خاص اون موضوع پیدا نمیشد. شاید ۳۰ تا کتاب تخصصی خوندم سر اون مقاله که جلوش کم نیارم. الان یادش افتادم
ایندفه پر انرژی اومدم ، خوشال اومدم، شاد اومدم
هر قدر غر زدم ، هر قدر ناشکری کردم کافیه:)))))

خب مسبب حال خوبم داداش ک هست عجیییب حالمو خوب کرد با حرفاش ، چقدر منو امیدوار کرد به آینده و فهمیدم چه بهتره که تمام اون تلاشیو که قرار بود برا رسیدن به چیزی که دوسش ندارم بکنم ، الان صرف خودم و رشته ی مورد علاقم بکنم 
حالم خوبه و یکم ناراحتم بخاطر اون دو سه تومنی که الکی الکی خرج کردم و پولمم بر نمیگرده وووو بشدت عذاب وجدان گرفتم:))))
حالم خوبه چون تمام چش
نمی فهمم چرا تمام اشتباهات متن هایی که توی وبلاگم می گذارم درست بعد از انتشار به چشمم می آد 
مثل آخرین نوشته ام خیلی لذت بخش است نظاره گر تماشای تازش آب :/ ینی اگه هزار بار هم پیش از انتشار اون متن رو بخونم محال اشتباهاتم به چشمم بیان شما رو نمی دونم من که این جوری ام می نویسم و انتشار و ذخیره و می نویسم بعد میام دوباره می خونمش و می زنم تو سرم...:/
گاهی وقتا این قدر اشتباه داره که کلا پاکش می کنم ،متنرو ویرایش می کنم بعد می گذارمش چون من یه جای دیگ
امروز،توی شلوغی کارای روزمره،یه پرده از جلوی چشمام کنار رفت...یه جرقه از خواستن حقم از زندگی!جوری که نزدیک بود به گریه بیفتم..."هیچکس لازم نیست رویای منو بدونه""هیچکس حق نداره راجبش حرف بزنه""رویای من،رویای منه""حق منه""سهم منه"آدمی که حتی رویاشو خودش انتخاب نکنه چی داره؟و من رویامو انتخاب کردم...چیزی که همیشه میخواستمش...من،پریسا،یک رهبر خواهم شد؛یک مبارز.و تا پای جونم برای هدفم می جنگم.در واقع تلاش خاصی لازم نیست بکنم...ف
من یه دوستی دارم که سنش بالای چهل سال شد و ازدواج کرد و میخوام داستانش رو براتون تعریف بکنم و یک نقدی هم هست به دختران و پسرانی که راحت درباره سن ازدواج نظر میدن و به جوان 27 ساله هم میگن تو سنی نداری! (اتفاقا به نظر من 27 ساله هم زیاده) به 40 ساله هم میگن تو سنت کمه هنوز! به 35 ساله هم میگن تو هنوز جوانی! بگذریم!
این دوست من تا 41 سالگی زندگی مجردی خیلی شادی داشت، وضع مالیش زیاد مناسب نبود، میگفت دوست دارم ازدواج بکنم ولی خب شرایطش زیاد خوب نبود از خوا
من باید خیلی در برابر نظرات و انتقادات دیگران خوسنردتر و بی تفاوت تر باشم...
ممکنه هزار نفر بابت یه حرف یا انتخاب من بیان گله کنن اما تا وقتی که من میدونم کارم هیچ نیت بدی توش نبوده نباید خجالت بکشم یا عذاب بکشم یا معذرت خواهی بکنم...
من نباید از پاک کردن ادما از زندگیم بترسم...بعضی خودشون مقدماتو برای حذف خودشون فراهم میکنن....
من باید بیشتر به فکر خودم و ارامش و اعصابم باشم....
ریش‌تراشم به فنا رفت! یه روز وقتی رفتم سراغش توو کمدم، دیدم از وسط دوتیکه شده! دوتیکه شدن ریش‌تراشم، من رو وصل کرد به معلم حرفه و فن سال دوم راهنمایی‌مون، باید یه کاردستی بهش می‌دادیم و من چیزی گیرنیاوردم، از یکی از دوست‌هام که باباش معلم بود یه گلابیِ چوبی گرفتم. خلاصه که گلابی رو شاد و شنگول بردم دادم به معلم‌مون. کارنامه‌ها رو دادن دیدم حرفه و فن رو شدم ۱۸! با خودم گفتم یعنی چی؟! آخه درس به این مسخره‌ای رو باید ۱۸ بگیرم؟! اون موقع‌ها که
 
یکی از خوبی های این دوران اینکه باعث شد بعد از مدت ها بخوام یک نگاهی به قفسه کتابام بندازم و کتابایی رو که خیلی وقته حتی بهشون نگاه هم نکردم بخونم
کتاب سوفی ،کیمیاگر و خاطره همیشه جز کتاب های مورد علاقه ی بنده بودن که هیچکدوم رو به پایان نرسوندم!!!!
بعد از مدت ها کتاب سوفی رو از دوباره شروع کردم به خوندن و سعی کردم یه عکس خوشگل بگیرم (همینطور که در عکس مشاهده میکنید )اما مثل اینکه در این امر چندان موفق هم نبودم اما خب(هرکی مشکل داره میتونه جمع ک
صبح بود ، یه صبح معمولی و خسته کننده مثل سایر صبح های ایام عید و من تصمیم گرفته بودم بعد از یک عالمه بی نتی بالاخره آخرین نوشتم رو به اشتراک بگذارم؛ پس بلند شدم و با انگیزه و رویی گشاده دست و روم و شستم و دلنشین صبحونه خوردم ... همه چیز خیلی قشنگ و مجلسی پیش میرفت و من با یه لیوان چایی تازه دم در دست به سمت اتاقم رفتم تا اون صفحه روشن پر فایده رو باز کنم ،توی یکسال گذشته واقعا به دردبخور ترین وسیله زندگی من  لبتابم بوده به طوری که کلی ایده های نو و
خوشحالم از اینکه خانواده ام اونقدرى به من مطمئن هستند که بابت انتخاب هام از من سوال وجواب نمیکنند و نگران این نیستند که خطاى غیر قابل جبرانى بکنم. نه اینکه مطمئن باشند دخترشون هیچ اشتباهى نمیکنه.. شاید چون فکر میکنند که اگر راهى رو اشتباه بره میتونه، برمیگرده و از نو شروع کردن نمیترسه.. چون شکستن، از نو شروع کردن، دوباره ساختنم و تلاشم براى قوى بودن رو دیدند..اما بعضى وقت دلم میخواد نگران تصمیم هام باشند و اینقدر همه چیز رو بر عهمده ى خودم نذا
من مدت هاست اخبار گوش نمیدم. مدت هاست پیگیر سیاست نیستم و ذره ای برایم اهمیت نداشت که این جاهطلبان نادان چطور مردم رو به بازی میگیرند. در طول هفته گذشته فقط اخبار گوش دادیم و سردرد گرفتیم. اخبار گوش دادیم و حالت تهوع گرفتیم. اخبار گوش دادیم و پژمردیم. و در کل این یک هفته شونصدهزار بار استراتژیهای مختلف ادامه زندگیمان رو بررسی کردیم و خسته شدیم از این همه آه حالا چه میشود حالا چیکارمان میکنند 
روز چهارشنبه صبح خبر نهایی را شنیدم وقتی اخبار موش
یک بخش از رفتارهام و حس های درونیم ، هنوز قد همون
فروغِ نه ساله‌ ان.
سعی دارم قایمشون بکنم ، چیزی رو به زبون نیارم و بتونم جلوی اشک هام رو پیش بقیه و اطرافیانم در لحظاتی که برام سخت و غمگینن ، بگیرم . 
اما از پسش برنمیام و نیومدم !
و خب پذیرفتم خودم رو ؛ همین شکلی ...
با همین گریه های یهوییم ،ناراحت شدن هام، زود رنج بودنم ، دلتنگی هام ، اینکه نمیتونم وقتی از دست کسی ناراحتم باهاش قهر کنم
و فوقش چند روز طول بکشه که بتونم ناراحتیم رو توی دلم قایم بکن
 
آدمایی هستن که واسم خاطره‌هایی بدی‌ ساختن. خاطره‌هایی که هرموقع بهشون فکر میکنم ته دلمو غصه میگیره. خیلی سعی کردم فراموش کنم، خیلی سعی کردم ببخشم، اما نتونستم، با اینکه خیلی دوست داشتم اینکارو بکنم. یه سری چیزا رو نمیشه از یاد برد چون روحی که خنجر خورده باشه رو با هیچ دوایی نمیشه مداوا کرد. من اون آدمارو دوست داشتم، اونا جزو نزدیکیان من بودن ولی کاری کردن که ازشون بدم بیاد...الان گاهی وقتا که بهشون فکر میکنم، یا یه جایی گذرم بهشون میخوره د
با همون کراش مذکور در پست قبل رفتیم کتابفروشی و دو ساعت تمام اونجا بودیم:)) ولی از من به شما نصیحت هیچوقت با کراشتون نرید کتاب بخرید:| جدا آش شوربای وحشتناکی میشه؛))
نه تنها دو سه تا از کتابایی که برداشته بودم و خیلی خوب بودن و میخواستم حتما بخرم رو یه جا ول کردم و حواسم پرت شد و حساب نکردم، بلکه با حواس پرتی بیش تر بطری آبمیوه ای که خریده بودیم رو محض صرفه جویی گذاشتم تو کیفم و قشنگ ریده شد به گرون ترین کتابی که خریده بودم:| ( چون محض صرفه جویی مجد
بیدار که  شدم نبود :( قالم گذاشته بود :(
بعد از ظهر که زنگ زد اونقد ازش عصبانی بودم که می تونستم بلایی که سر گوشی قبلیم آورده بودم سر این یکی ام بیارم.
ولی‌ یادم اومد بابا عزاداره ناراحته، دیگه  جواب دادم.گفت حاضر شو دارم میام دنبالت بریم خونشون.منم فقط گفتم باشه...
ولی تو راه که داشتیم می رفتیم طاقت نیوردم. گفتم بابا من دیشب بهتون گفتم منم باهاتون میام...
گفت الان میریم بهشون تسلیت بگو.
داشتم حرص میخوردم گفتم: ولی من گفتم میخوام...
اما نمی دونم چی
     یکی دو هفته ای هست خواب شب پسرم مجدد بهم ریخته و من خیلی شبها ازین قضیه کلافه و متأسفانه عصبانی میشدم که نتیجه اون گاها رفتار مناسب و بدون صبر هست. توی این مدت خودم هم خیلی روحیه و جسم قوی ای نداشتم و در نتیجه به بهترین نحو نتونستم عمل کنم. امشب رفتم مطالعه ای بکنم تا ببینم اوضاع از چه قراره و اگر می تونم توی این روند بهبودی بدم و رفتار درستی داشته باشم.
     زمانی که مطالعه کردم دیدم همونطور که حدس زده بودم، بهم خوردن خواب یکی از ویژگی های ا
۱: به تو فکر می‌کنم و تموم مقیاسام. که اگه دوباره باشم و باشی و مثل قبل بشه همه‌چی بازم اینجوری می‌شی جمعِ تمومِ معیارایِ زندگی‌م؟ بذار فکر کنم که می‌شه. بذار اعتراف کنم که خسته شدم از چنگ زدن به روزمرگیام. تا کِی دووم میارم؟ تا کِی می‌شه فقط تو ذهنم گریه کنم و تویِ واقعیت همونی باشم که همیشه بودم؟ من دارم سقوط می‌کنم و این دره عمیق تر از اون چیزیه که بتونم با این چنگ زدنای پی در پی‌م به زندگیِ اطراف، کنترلش کنم. روزمرگیایِ اطرافم داره منو
معلم‌بودن چیز ترسناکی‌ست. منظورم این نیست که من حالا یک معلم واقعی تمام‌وقت هستم یا هر چه. منظورم آن جایگاهِ والایی‌ست که وقتی پشت میز می‌نشینی برایت قائل می‌شوند. من تا دیروز دانش‌آموز آن مدرسه بودم. کاش معلم ادبیاتی، چیزی می‌شدم. معلمی که یک‌علم را منتقل می‌کند و می‌تواند بداخلاق و کسل‌کننده و مفرت‌انگیز و احمق باشد. تسهیلگرِ زنگ‌پژوهش بودن، واقعاً من را می‌ترساند. درست است که دلم غنج می‌رود وقتی جایی، می‌گویم 《 بچه‌هام》 و وق
اون دختره قانع هیچ گهی نشد متاسفانه
خیلی گشتم که پیداش کنم نتونستم
یعنی هیچ اکانتی انگار نداره
فقط سه سال قبل وقتی رفتم دهمون بهم گفتن شوهرش دادن و رفته اذریبایجان شرقی توی همون دهشون زندگی کنه.
این بود ماجرای همکلاسی شاخ من.
بهدا ببخشین زنگ زدی من نتونستم درست و حسابی باهات حرف بزنم
این چند روز خیلییییی درگیر بودم و سخت مشغول ان شاالله فردا یک بخشی از کارهام تموم میشه و میرسم به یک بخش بزرگ تر و سخت تر
خیلیییی خوشحالم که بهتری، ان شاالله دیگه هیچ وقت مریض نشی
خب من همیشه آرزو داشتم که آرشیو سارا رو تا جای نسبتا خوبی بخونم. چون می‌دونی هروقت به طور رندوم می‌رفتم یک ماه خیلی قدیمی رو می‌خوندم کاملا حس می‌کردم هر لحظه ممکنه از خنده خفه شم. و امروز که سعی کردم کمپبل بخونم ولی نتونستم، نشستم و آرشیو سارا رو خوندم بالاخره:)
و فکر می‌کنی چی پیدا کردم؟ این رو. بله! همه پسرهای گروه عین همند:)) یعنی مثلا موقع مصاحبه یک الگو از پسرها می‌ذارن جلوشون و هرکی با اون fit شد همون رو انتخاب می‌کنند و خب محض تنوع هم ک
Constantly shifting gears between "who wants to fit in, anyway?" and "ever since I can remember, everything inside of me, just wanted to fit in."
Me
اگه زندگی واقعا کلاس درس باشه، یا کلاس ریاضیه، یا کلاس ادبیات. 
ریاضی رو دیدی؟ صفر داریم و یک. تو نمی‌تونی هم صفر باشی و هم یک.
نگاه ریاضی و مطلق به این زندگی عذاب‌آوره، اما چیزیه که همه این‌روزا انگار بهش رو آوردن. 
ادبیات تعلیمی و کهن. همیشه ازش بدم می‌اومده. یکی از دلایلی که خیلی اوقات نتونستم با شعرای سعدی ارتباط بگیرم، همین بوده. همه‌ش حس می‌کردم و می‌ک
امان از عکس هایی که فقط اسلایدهای خوب زندگی رو به نمایش میذارند....
عکسی که ظاهرا همه با مهربان کنار هم ایستادند و هر بی خبری با خودش فکر می کنه چقدر صمیمیت بین این افراد هست اما ای داد از وقتی که اون لحظه، فقط لحظه ی کوتاهی بین دو لحظه بحث و جدل و ناراحتیه و فقط به اجبار دوربین تغییر قیافه داشته و البته همون تغییر قیافه هم گاهی براش زورکی بوده... کسی که حتی برای نگاه کردن به دوربین هم واهمه داشت.... یا حتی به اجبار یک مسافرت اجباری.... اما ای کاش توی
امان از عکس هایی که فقط اسلایدهای خوب زندگی رو به نمایش میذارند....
عکسی که ظاهرا همه با مهربان کنار هم ایستادند و هر بی خبری با خودش فکر می کنه چقدر صمیمیت بین این افراد هست اما ای داد از وقتی که اون لحظه، فقط لحظه ی کوتاهی بین دو لحظه بحث و جدل و ناراحتیه و فقط به اجبار دوربین تغییر قیافه داشته و البته همون تغییر قیافه هم گاهی براش زورکی بوده... کسی که حتی برای نگاه کردن به دوربین هم واهمه داشت.... یا حتی به اجبار یک مسافرت اجباری.... اما ای کاش توی
دانلود آهنگ جدید شاد و عاشقانه با نام اروم جونم عاشق دیوونه منم مگه میتونم از عشق تو من دل بکنم از امیر عظیمی با کیفیت بالا 320 لینک مستقیم mp3 موزیک صوتی همرا با متن ترانه
Ahang arome jonam asheghe divone manam mage mitonam az eshghe to del bekanam az Amir Azimi
دانلود آهنگ آروم جونم عاشق دیوونه منم مگه میتونم از عشق تو من دل بکنم امیر عظیمی
آروم جونم عاشق دیوونه منم مگه میتونم از عشق تو من دل بکنم
امیر عظیمی قطعات خود را با سبکی خاص و جدید با تلفیقی از موسیقی سنتی و موسیقی محلی و موسی
خوب رویان جهان رحم ندارد دل شان باید از جان گذرد هر که شود عاشق شان روز اول که سرشتند ز گل پیکرشان سنگی اندر گل شان بود همان شد دل شآن ... متاسفانه نتونستم نام شاعر رو پیدا کنم , اگر کسی اطلاع داره لطفا به من اطلاع بده تا به شعر اضافه کنم
این روزا دیگه کامل توی افسردگی و درماندگی خودم غرق شدم. اصلا دلم نمیخواست این پست رو بزارم و از حالم بگم. مگه مردم کم غم و غصه دارن که حالا هم بشینن و قصه ی افسرده شدن من رو گوش بدن. ولی یه حسی بهم می گفت این روزتو ثبت کن. برای چی؟! خودمم نمیدونم.....
وقتی این وبلاگ رو باز کرده  بودم خیلی دلم میخواست این وبلاگ پر از انرژی و حس مثبت باشه. دلم میخواست هرکی وارد وبلاگم میشه لااقل یکی دو ثانیه حس خوب بهش دست بده. ولی متاسفانه نتونستم اون فکرمو اجرا بکن
«دکتر داتیس» اثر حامد اسماعیلیون.
این کتاب از زبان دندانپزشک تازه‌کاری روایت میشه که برای کار و افتتاح مطب به یکی از شهر‌های کوچک اطراف تهران یعنی ساسنگ میره. دندانپزشکی که در ابتدای کار با فضای شهر و مردمش کاملا بیگانه‌ست و به مرور زمان خیلی بیش از حد تصوراتش درگیر اون شهر و مسائلش میشه. دکتر حامد اسماعیلیون، نویسنده‌ی کتاب، دندانپزشکه و کتاب پر از اصطلاحات تخصصی دندانپزشکی و شرح و توصیف بیماری‌هاست. برای من، خوندن اصطلاحات تخصصی رشته
از دیشب مخصوصا گوشیمو زدم یه شارژ که  از صبح که پاشدم بکوب بشینیم پای وویس نوشتن ..که اگه وویسا تموم بشن حالم خیلی خوب میشه.. یک باری از رو دوشم برداشته میشه ... همش با خودم میگم امسال سال درس خوندنه.. سال ترکوندنه.. اگه توپ مثه قدیما خررر بزنم جایی نیست که نشه ندرخشید! اررره!
+من اگه ادامه بدم همینطوری موفق میشم ..قول میدم..میدونی ..اتفاقا بر عکس پارسال که میگفتم باید تمام تلاشمو بکنم واسه کنکور ..امسال سالیه که باید تمام تلاشمو بکنم واسه اول شدن تو
از دیشب مخصوصا گوشیمو زدم یه شارژ که  از صبح که پاشدم بکوب بشینیم پای وویس نوشتن ..که اگه وویسا تموم بشن حالم خیلی خوب میشه.. یک باری از رو دوشم برداشته میشه ... همش با خودم میگم امسال سال درس خوندنه.. سال ترکوندنه.. اگه توپ مثه قدیما خررر بزنم جایی نیست که نشه ندرخشید!اررره!
+من اگه ادامه بدم همینطوری موفق میشم ..قول میدم..میدونی ..اتفاقا بر عکس پارسال که میگفتم باید تمام تلاشمو بکنم واسه کنکور ..امسال سالیه که باید تمام تلاشمو بکنم واسه اول شدن تو
هوووف سخت و دردناکه......
هوووف غم انگیزه..... ﺩﺧﺘﺮ: ﺳﻼ‌ﻡ ﺧﻮﺑ؟
ﺴﺮ: ﺻﺪﺍ ﻋﺸﻘﻤﻮ ﺑﺸﻨﻮﻡ ﻭ ﺑﺪ ﺑﺎﺷﻢ؟ 
 ﺧﻌﻠ ﺧﻮﺑﻢ...ﺗﻮ ﻄﻮﺭ؟
ﺩﺧﺘﺮ: ﻣﻨﻢ ﺧﻮﺑﻢ...ﺑﺒﻦ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺖ ﻣﺮﻡ ﺑﺮﻭﻥ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﺸﻪ....
ﺴﺮ: ﺳﺮﺎﺭﻡ ﺬﺍﺷﺘ ﺑﺎﺯ؟ 
ﺩﺧﺘﺮ: ﺑﺴﻪ..ﺑﺴﻪ...  
ﺴﺮ: ﺷﺪﻩ ﻋﺸﻘﻢ؟ ﺮﻪ ﻣﻨ؟ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺮﺍ ﺮﻪ ﻣﻨ؟ ﻫﺎﺍﺍﻥ!؟
ﺩﺧﺘﺮ: ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺨﺶ...ﻓﻘﻂ ﺑﺒﺨﺸﻢ...ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﻣﻦ....ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ... 
ﺴﺮ: ﺷﺪﻩ ﻻ‌ﻣﺼﺐ؟ ﺑﺎ ﺣﺮﻓﺎﺕ ﻣﻨﻮ ﺩﺍﻏﻮﻥ ﻧ
اردیبهشت پارسال خیلی عجیب غریبه. تو ذهنم خیلی شلوغ و خاکستری‌ه. من فکر می‌کردم روشن تر باشه ولی بعدها فهمیدم خیلی تیره‌ بوده. این روزها فکر کنم مشغول آماده کردن تدارکات برای سفر شیراز بودیم. سفرِ نه‌چندان دل‌چسب. شایدم دل‌چسب نمیدونم. شایدم بین این‌ها. ولی پر جنب و جوش. رکورد پیاده‌روی‌م برای اردیبهشت ۹۸‌ه. بالای بالایِ امیرآباد تا منیریه. و چند دور بالا و پایین کردن منیریه. چقدر لذت بخش بود. یکی دو نفر سعی کردن سرم کلاه بذارن. یکیشون گذ
سلام خسته نباشید
دوستان بنده یه جوون حدود 25 ساله هستم که احساس میکنم زندگیم به بن بست خورده، نمیدونم بقیه چه جوری به موفقیت میرسن؟ کلی خاطرات افراد موفق رو میخونم، چه موفقیت بزرگ باشه یا کوچیک، عده ای میتونن برن خارج از کشور، حالا با هر روشی، عده ای داخل کشورن که موفق هستند و خوشحال، اما من نتونستم هیچ کاری تو زندگیم بکنم.
تحصیلات دانشگاهی ندارم با اینکه همیشه شاگرد اول کلاس بودم، تو مدرسه دانش اموزی فعالی بودم و همیشه نمراتم بیست بود، اما
یک صفحه پشت‌وروی کلاسور فرضیه‌های جغرافیایی بنویس و نتیجه؟ شونزده. آره، شونزده. از دستش عصبانی شدم. خودش مگه نگفت؟ ده بار گفت که نمی‌خوام کتابو حفظ کنید، سوالام مفهومیه. سوالاتو مفهومی جواب دادم، کدومش از حرفای خودت یا از متن کتاب بود؟ هیچ‌کدوم! همه رو از خودم نوشتم و نتیجه شد شونزده. دیگه یادم می‌مونه که به حرفاشون اعتمادی نیست. ازت خوشم می‌اومد خانوم عب، خیلی به نظرم خفن بودی. از خفنیتت کاسته شد برام. معلم نباید دروغ بگه.
اگه اون روز به
شاید مثل اون هیزم‌شکنه شدم که هی نمی‌رفت تبرش رو تیز کنه.
برم تبرم رو تیز کنم؟ آه ولی خود این «رفتن تبر رو تیز کردن» نیاز به یه تبر تیز داره. گیر کردم. تازه، اگه تیز کردن‌ش کار من نباشه چی؟
ولی حالا سعی‌م رو می‌کنم.
یا سعی می‌کنم که سعی‌م رو بکنم.
می‌دونی من هیچ وقت نتونستم فکرهامو مرتب کنم. هیچ وقت نشد یک چیز جدی بنویسم. بهش میگفتم اونقدر دلم میخواد همه کاری انجام بدم که آخرش توی هیچ کاری به سطح بالایی نمی‌رسم.
ولی آخه چه اهمیتی داره؟ کی اون سطح بالا رو تعریف کرده؟ کی این همه برامون تکلیف تعیین کرده که چطور زندگی کنیم؟
نمیدونم اون چه حس یا چه قدرتیه که آدم باید داشته باشه تا بعد از این‌همه برنامه ریزی به برنامه اش عمل کنه!چرا عمل نمیشه!؟ تنبلی!؟ یا چی!؟ افسردگی!؟ بی انگیزگی!؟ واقعا چرا کارامو انجام نمیدم!؟ خودمم نمیدونم!علت این کمکاری ها و بیکاری ها چیست در صورتی که کار به اندازۀ کافی و زیاد موجود است!؟
قربونت برم که امروز نتونستم درست حسابی بات حرف بزنم و صدامو خوب نمیشنیدی... فقط بهت گفتم دارم اماده میشم شب دعوتیم خونه داییم. گفتی پس شب دعوتین. گفتم اره. شما اونجا مراسم جزخوانی قرآن دارین اونجا. همین تایم شیش، شیش و نیم که میشه....
ژوزیِ عزیزم
این روزها برای نوشتن هر چیزی تو را صدا می‌زنم و سعی می‌کنم که مونولوگ‌های ذهنی‌ام را تبدیل به دیالوگی با تو بکنم. حرف زدن با تو آنقدر خوب است که حتی وقتی پس از مطرح شدن مشکلات و مثل همیشه پیدا نشدن راه حل برایشان، باز هم حس می‌کنم گرهی از هزاران گره‌ی کلاف سردرگم زندگی‌ام با حرف‌های تو و یا اگر دقیق‌تر بخواهم بگویم، با صدای‌ تو باز شده‌اند.
این روزها مشکلم نوشتن است. توی سرم ده‌تا ایده می‌چرخد برای نوشتن و برای هر کدامشان ه
با اینکه نتونستم کنکور شرکت کنم ولی با اعلام نتایج حال منم بد شده.چرا؟ چون امسال کلی تلاش کردم و از همه چیز زدم تا درس بخونم اما نشد که نتیجه شو ببینم‌.
دارم به گزینه های محدود پیش روم نگاه میکنم و به صداهایی که میگن برو دانشگاه گوش میدم.
کاش یکی دستمو بگیره و فارغ از همه چیز، راه درست رو نشونم بده.
من...این منِ ناتوان از تصمیم گیری.‌‌..خسته است، سردرگم و بی پناهه
مگه میشه 6 سال هروز یه کاری را انجام بدی بعدم یادت بره؟
بله میشه بعد 6 سال صبح وقتی از خواب پاشدم نتونستم پین کد گوشیما وارد کنم وسوخت تا الانم یادم نیمده چه عددی بود!!
خوبه هر زمانی میام با ترسم بجنگم ومخفیش کنم یه اتفاق تازه ای می افته که بیشتر می ترسم
آقااااا !! از یک من pms هیچ چی بعید نیست هیچی !! فکر کنید من در ملا عام (جلوی کوثر) گریستم :))))) و خب اصلا نتونستم جلوی خودم رو نگیرم که نگریم. چی است این ناپایداری؟ 
----
بعد این همه گریه کردن بازم یه چیزایی درست نشده! اما خب میدونی چیه؟ در همین لحظه با فونت پررنگ میگم " هر چی که میخواد بشه به تّخمم "

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها